هيراد جونهيراد جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

يكي يدونه - هيراد دردونه

17ماهگي عشق مامان و بابا

1392/10/15 12:46
1,360 بازدید
اشتراک گذاری

مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاركه    مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاركه عزيـــــــــــــــــــــزم

17ماهگي

 

عشق ما 17 ماهه شده و از اين بابت خيلي خوشحاليم چون پسر گلمون روز به روز بهتر از ديروز ميشه يعني آقاي آقا

عزيز دلم از همون اوايل 17 ماهگي شروع كردي به كارهاي جديد

امروز كه 1سال و 4ماه و 1 روزت شده اومدي كمك مامان و گردو هايي رو كه بابايي خريده رو ميشكني و اين كار رو خيلي با دقت انجام ميدي

17ماه

17ماه

17ماه

وقتی بابا نون میخره و بهت تعارف میکنه یه نون رو میگیری و آم م م م م

17ماه

17ماه

 

وقتي 1 سال و 4 ماهه شدي صبحها كه بيدار ميشي اصرار داري كه رختخوابت رو جمع كني و بياري توي اتاق ( چون موقع خواب خيلي فضا اشغال ميكني و دور ميزني تصميم گرفتيم ديگه رو تخت نخوابيم ،البته فعلاً...)براي همين وقتي بيدار ميشي همه رختخوابت رو جمع ميكني و ميبري سرجاش قرار ميدي

براي 17 ماهگيت من و بابا و شما رفتيم خريد و طبق معمول هر ماه يه لباس و يا اسباب بازي و يا... بالاخره اين ماه هم دشت كردي ،البته مامان مهين و عمه مهديه هميشه براي ماه گردهايي كه داري زحمت ميكشن و يه يادگاري براي شما تهيه ميكنند كه يكي از ديگري زيبا ترند

هيرادم  تو هفته اول 17 ماهگي بابايي كار جديد يادت داد و اونم خالي كردن كابينت و گذاشتن تمام وسايل آن به پايين و جمع كردن دوياره آنها در سر جاهاش هست و ديگه براي هر روز بايد اين كار رو تكرار كني و چه موقع يادت بره خدا ميدونه

17ماه

17ماه

 

عشقم تو 17 ماهگیش سرما خورده و حسابی به فین فین افتاده -الهی من فدات شم که نبینم تو سرما بخوری. بعد از باباپرویز که بعدازسفرمشهدسرماخورد بعدنوبت عمه و حالا هم شما . منم که پابه پای شما و بابا مهدی هم برای اینکه یه وقت سرما نخوره تا شما بدتر بشی زود رفت دکتر ولی حالش از همه ما بدتر شدهناراحت . شما رو قبل از اینکه خیلی سرماخوردگیت وخیم بشه بردیم دکتر و خداروشکر بهتر شدی.از اونجایی که سرما خوردگی شایع شده ما هم استفاده از بخور سرد رو شروع کردیم و دستگاه رو جایی گذاشتیم که دستت نرسه البته برای بدست آوردنش و بازی کردن با بخارش از شما اصرار و از ما انکار (اگه بدونی الان ساعت چند شبه که ایستادی و هنوزم میخوای با بخار بازی کنیتعجب)

17ماه

عشقم 1سال و 4ماه و 11 روزه شدی: امروز نزدیک ظهر حاضرشدیم و با بابا رفتیم خونه مامان طلاو شما خوابیدی و من رفتم سرکلاس که فقط بچه ها امتحان داشتند و برای همین یک کم طول کشید و وقتی اومدم شما بیدار شده بودی و با همدیگه نهار خوردیم و برای عصر هم مامانی وسایل و جمع کرد تا برای فردا ساعت 4 صبح آماده حرکت به سمت مشهد باشند و بابا اکبر هم کارهای بیرون رو انجام داد و آخرشب دور ه م بودیم با خاله اینا و دیروقت بود که اومدیم خونه و اینقدرهوا سرده که لباس زرهی رو که مامان طلا گرفته بود رو تنت کردیم که حسابی گرمه

17ماه

عزيز دلم 1سال و 4ماه و 12 روزت شده كه بابا اكبرومامان طلا رفتند مشهد و منم صبح دانشگاه كلاس بودم و مامان مهين اومد كنارت بود تا من برگردم و براي ظهر هم دايي بنيامين اومد پيش ما كه براي شب  خاله مليكا هم اومد و شما حسابي با خاله و عمو رضا بازي كردي و دايي بنيامين هم كه بخاطر امتحان تو اتاق مشغول درس خوندن بود رو رها نميكني و تا ديروقت بيدار بودي و وقتي هم كه داشتيم فيلم ايپ من ميديم كه كونگ فو كار ميكردن شما هم ژست بازيگر رو ميگرفتي و از خودت صداهاي مبارزه طلبي در مياوردي و با بابا و دايي كلنجار ميرفتي و الانم که اینقدر دیر وقته تازه یاد ماشین سواری و بازی افتادی، مامی هم که بدون شما نمی خوابه و برای همین میاد تا پا به پای گل پسر بیدار باشه

17ماه

17ماه

17ماه

17ماه

17ماه

 

 نفس ما1سال و 4ماه و 13 روزه شدی: امروز مامان دانشگاه کلاس داشت و طبق معمول این ترم که پیش مامانی ها می مونی این هفته پیش مامان مهینی و مامی هم بعد از امتحان گرفتن زودی اومد پیشت و با هم کلی بازی کردیم و برنامه کودک دیدیم و بعدش 2تایی تو آشپزخونه مشغول تهیه نهارو البته شما هم سری به کابینت ها و وسایلش زدی. دم ظهررفتیم دنبال دایی و بعد رفتیم برای نهار که خاله هم اومد و 4تایی با هم بودیم و کلی دایی رو دنبال خودت میکشونی

بازي

بازي

بالاخره راه روشن شدنش رو پيدا كردي چشمک

بازي

عزيزم 1سال و 4ماه و 14 روزه شدي:امروز نهاررفتيم خونه مامان طلعت و همه اونجا بوديم و خوب بود و عصري با بابا و خاله و دايي رفتيم گشتي تو شهر زديم و براي هيراد و دايي خريد كرديم و شب خونه خاله مليكا بوديم و كلي سر حركات ورزشي عمو رضا و دايي خنديدي و ورجه وورجه كردي

بازي

بازي

عشق ما 1سال و 4ماه و 15 روزه شده: امروز دايي خونه بود و كلاس نداشت و براي همين صبح كه چشمات باز شد و دايي ينيامين و ديدي كلي ذوق كردي و ديگه از سرو كولش بالا ميرفتي تا ظهر كه رفت براي كلاس فوق العاده و ما هم با هم بوديم و عصري با بابا بيرون رفتيم و گشتيم و براي شب خاله مليكا و دايي اينجا بودند وداشتم شام درست ميكردم كه شما اومدي و چسبيدي به من و شروع كردي به بهونه گرفتن و يواش يواش صدات خونه رو پر كرد و همينطور كه داشتي داد ميزدي چشم مامي افتاد به دندون نهم ت عزيزم كه سمت راست و بالا در اومده و اونقدر ذوق كردم و همه رو صدا كردم كه يادت رفت موضوع گريه ت سر چي بود (عزيزم 9 تا دندون داره)بالاخره معلوم شد بيقراريهات بخاطر چي بود گلم. شام كه خورديم خاله رفت و دايي پيش ما موندوآخرشب عمه و مامان مهين اومدن و تا خواب رفتن شما مجبور شدن تا بمونن (آخه شما اجازه خروج به كسي نميديچشمک)

اينجا با هم داشتيم برنامه كودك ميديديم كه ديدم خوابيدي

خواب

خواب

خواب

خواب

عزيزم امروز كه 1سال و 4ماه و 16 روزه شدي بابا اكبر و مامان طلعت از مشهد اومدن و ساعت 9 صبح خونه بودند ودايي رفت و ما خونه بوديم تا عصري كارهامونو كرديم و براي شام اونجا بوديم و ماماني و بابايي برات زحمت كشيده بودند و حسابي خريد كردند و البته براي مامي و باباجوني هم همينطور (دستتون درد نكنه ، ان شاء الله هميشه به مسافرت و گشت)

 مشهد92

 

مشهد92

هفته سوم مصادفه با يلدا خونه مامان مهين جون براي همين توضيحات اين هفته رو توي برنامه شب يلدا برات نوشتم (١سال و 4 ماه و 17و18 روز)

يلدا92

و اينكه آخر هفته ( 1سال و 4ماه و 19 روز)با عمو اكبر و خانواده و عمه و مامان مهين و مريم (دخترعمه بابا) رفتيم بيرون و چون هوس شنيدن صداي آب رودخونه كرده بوديم رفتيم بن كوه و كنار رودخانه حبله رود و كلي خوش گذشت و بابا و عمو بساط كباب براه انداختند و ماماني هم چاي ذغالي كه جاي همه خالي خوشمزه

1سال و 4ماه

1سال و 4ماه

1سال و 4ماه

وقتي قطار(توماس) اومد شروع كردي به ذوق كردن و چي چي گفتن

1سال و 4ماه

1سال و 4ماه

1سال و 4ماه

موقع برگشت ديگه خورشيد غروب كرد و هوا داشت تاريك مي شد و شما هم تا برسيم خونه خوابيدي

1سال و 4ماه

عزیزم 1 سال و 4 ماه و 20روزه شدی که : برنامه ریزی کردیم برای آرایشگاه رفتن شما که حسابی موهات بلند شده و برای اولین بار با بابا مهدی 2 تایی رفتین و من با شما نیومدم و طبق چیزایی که باباجون مهدی گفت اینکه صدات همه اون حوالی رو پر کرده بود  قهر و مجبور شده بودن تو بغل بابا موهات رو کوتاه کنن و خلاصه موقعی که اومدی خونه دیدنی شده بودی و رد اشکهات رو صورتت مونده بود. برای همین رفتی حم و حسابی اونجا آب بازی و توپ بازی و ... و همه چیز یادت رفت و شب هم بابا پرویز و مامانی و عمه اومدن پیشت و تا دیر وقت با هم نشسته بودیم و خیلی خوب بود و حسابی بازی کردی و با بابایی کلنجار میرفتی ولی خسته نشدی و تا2.5 شب ما رو بیدار نگه داشتی

1

وقتی هم 1 سال و 4 ماه و 21 روزت شد خونه بابا اکبر شب یلدایی رفتیم و آمار اون روز هم تو برنامه شب یلدای همان شب نوشتم و خیلی خوش گذشت و چند تا مناسبت با هم شد

یلدا - سالگرد عقد مامان و بابا - تولد بابا اکبر - دوره خانوادگي

يلدا92 

هفته آخر 17 ماهگيت به همه ما خيلي سخت گذشت چون همگي سرما خورديم و بد جوري از زندگي افتاديم و شما هم بدجور سرما خوردي و تب كردي البته بخاطر دندون هم بود چون 2تا ديگه از دندونهات در فك پايين دارن با هم مسابقه ميذارن كه بيان بيرون ( دهمين و يازدهمين دندون) و براي همين چند شب تب كردي و ما رو تا صبح بيدار نگه داشتي و لي بالاخره نوك زدن و اومدن بيرون عزيزم - مباركت باشه - اميدوارم با دندونهاي جديدت بهتر غذا بخوري  و تلافي اين مدت رو در بياريچشمک

اينم از سندش كه لثه ميخواروني

دندون9-10

واي پســـــــــــــــــــــــــــر

صبر كن ببينم

دوتا دندون نيشت هم كه نوك زده  ( دوازدهمين و سيزدهمين دندون )

هيـــــــــــــــــــرادم ركورد زدتشویق

دندون11-12

آخرين روز 16 ماهگي كه وارد 17 ماهگي شدي برات يه كيك گرفتيم و خانواده بابايي رو گفتيم آمدند و دورهم شير و شيريني خورديم و جاي همه رو خالي كرديم (عكسها رو هم با كلي زحمت گرفتيم چون نمي ايستادي گلم و همه ش در حال ورجه و وووورجه بودي شيرينم)

 17ماهگي

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان روشا
15 دی 92 14:56
عزیز خاله من عاشق پاکی کودکانتم که چه پاک و صادقانه دنیای زیبای کودکیتو با خنده شیرین تو عکسات نشون میدی عزیز خاله همیشه شاد و سلامت باشی
مامان روشا
15 دی 92 14:57
مامان با سلیقه این همه تم های خوشگل رو از کجا میاری؟واقعا قشنگه.خسته نباشی عزیزم
مامان و باباي هيرادجون
پاسخ
عزيزم چشماتون قشنگ ميبينه
خاله محبوبه
17 دی 92 18:05
مباركه عزيزم يه بووووووووووووووووس از طرف من و عمو احمد
خاله مليكا
18 دی 92 1:16
عزيز من 17 ماهگيت مبارك ان شاء الله 120 سالگيت رو جشن بگيريم
مامان پارسا
21 دی 92 9:58
مبارک باشه هیراد جون، پارسا هم 17 ماهگی 12 تا دندون داشت. چه قشنگ گردو می شکنی آفرین که کمک مامانی می کنی.
مامان تینا و رایان
22 دی 92 11:54
ای واای من چرا اینا رو ندیده بودم؟ مبارکه عزیزم مامانی یهو رو میکنی؟ چرکنویس بود؟ یادم باشه تو وبلاگ تو که میام پستهای قبلی رو هم چک کنم ببوس خوشگل خاله رو -دندونها هم مبارک جسابی جز کباب خورا شدی ها؟
مامان ریحانه جون
22 دی 92 18:07
ای ول تریپ بد جوری مردونه است... خیلی نازه این هیراد جان... به روی چشم وبتون لینک شد
مامان علی کوچولو
27 بهمن 92 10:50
ای وای خاله جون من که این عکساتو ندیده بودم ای شیطون کاری هم نیست که واسه مامانت نکرده باشیا در ضمن خیلی خوشتیپی آقا