Klik hier voor meer gratis plaatjes در وبلاگ يكي يدونه - هيراد دردونه" /> Klik hier voor meer gratis plaatjes" /> Klik hier voor meer gratis plaatjes" />
هيراد جونهيراد جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

يكي يدونه - هيراد دردونه

عشق ما 33 ماهه شده

نفس مامان 33 ماهه شده و مامان و بابا کلی عشق میکنن وقتی که با اونا خیلی شیک و خوشگل حرف میزنی و البته جدیداً برای اینکه خودت و لوس کنی به هر نوع ح ای میگی خ و میدونی که داری اشتباه میگی و میخوای جلب توجه کنی صبح که از خواب بیدار میشی میگی حوری جون سلام  وقتی جواب سلام ت رو میدم میگیم خوب خوابیدی : میگی بله یا عالی و من کلی کیف میکنم و میبوسمت و ماساژت میدم و شما هم خودت و کش و قوس میدی و خودتو برام لوس میکنی اکثر اوقات صبح که بیدار میشی یه دوش میگیری و بعد با مامان صبحانه میخوری . قربونش بشم همه چی هم دوست داری و اکثر اوقات میگی : با خالی یعنی بدون نون (کره و مربا - خامه و عسل و ...) همه چی رو دوست داری خالی بخوری و البت...
14 ارديبهشت 1394

31 ماهگی دردونه ما

هیراد جونم  31  ماهگیت مبارک   عشق ما 31 ماهه شده و برای خودش آقایی شده اونقدر شیرین زبونی که دوست داریم بخوریمت و شما هم از خدا خواسته میگی :منو بخور و من هم شروه میکنم به خوردنت و شما غش غش میخندی و صدات تموم فضای خونه رو پر میکند از اینکه کلی باهاش حال میکنیم. بعد از اینکه کلی خندیدی میگی دیگه تموم شد .یعنی دیگه نمیتونیم بخوریمت و تموم شد  اونقدر از سرو کله ما بالا و پایین میری که نگو نپرس، مخصوصاً وقتی شوخی کردنت گل میکنه و دائم ورجه و ووورجه میکنی و قل میخوری و میگی دوباره دوباره این روزها چون نزدیک پایان ساله و همه مشغول تمیز کاری و شما هم کمک میکنی و کمتر اسباب بازیهات رو...
14 اسفند 1393

هیراد ما 30 ماهه شد

هیراد قشنگم 30 ماهه شده عشقم یه ماه دیگه گذشت و شما 30 ماهه شدی و حسابی به شما افتخار میکنم و اونقدر مودب و منظم هستی که کیف میکنم باهات حرف بزنم ویا بازی کنم اونقدر بزرگ شدی که میای تو آشپزخونه و کمک مامان میکنی و خستگی مامان رو در میاری و وقتی کارم زیاده می ایستی کارم تموم بشه و بعد میگی خوب حالا بریم بازی وقتی از شما میخوام خستگی مامان رو در بیاری میای پشتم و با پاهای قشنگت روی کمرم گام بر میداری و بعد با دستهای کوچولوت پشتم رو می مالی مثلا ماساژ میدی و بهد میگی خوبه و منم بغلت میکنم و یه عالمه میبوسمت و کلی با هم کشتی میگیریم  از خواب که بیدار میشی یه بشقاب سوپ یا فرنی و یا چیزهایی که میدونم دوست داری رو آماده میکن...
14 بهمن 1393

29 ماهگی دردونه ما

هیراد جونم 29 ماهه شده و برای خودش مردی شده  مرد کوچولوی ما حسابی شیرین زبونی میکنی و جمله میسازی و البته حین جمله ساختن خیلی شیک و راحت جواب میدی که گاهی ما از جوابهات به وجد میایم عشق مامان برای این ماه رفتیم و یه کامیون دیگه برات خریدیم و شما هم کلی باهاش سرگرمی و بازی میکنی و گاهی تا ساعتها داری با کامیونت بازی میکنی و انواع و اقسام بارها مثل مکعب هات و یا ماه و ستاره هات و ... رو با کامیونت جابجا میکنی  البته مامان مهینم یه ماشین آتشنشانی برات خریده که خیلی دوستش داری و با اینکه پله های اون بلند و کوتاه میشه ولی این کار رو با دقت انجام میدی که یه وقت آسیب نبینه یکی از تفریحات سالمی که داری اینه که بری مغازه با...
14 دی 1393

یلدا 93 با هیراد عزیزمون

یلدا         مبارک عشقم     یاد آن شبها و یلداها بخیر برف بازیها و سرماها بخیر کرسی و مادربزرگ و قصه ها آن تخیل ها و رویاها بخیر دستهای بی حس و سرمازده کرسی مطبوع و گرماها بخیر آن تنقل ها ، لواشک های ترش نان شیرین و کدو حلوا بخیر مردم دریا دل آن روزگار پاک بازیها و سوداها بخیر     عزیز دلم امسال که سومین یلدای شماست رو حسابی خوش گذروندیم و عالی بود. شب یلدا خونه مامان مهین جون و بابا پرویز بودیم که خیلی خوب بود و عمه زحمت کشیده بود و یه سفره عالی  چیده بود که ر...
1 دی 1393

28 ماهگی هیرادم

یکی یدونه ما 28 ماهه شد و ما خدا رو هزاران بار شکر میکنیم که چنین نعمت بزرگی رو به ما عطا کرده و با تمام وجود دوستت د اریم عزیزم   یه ماهه دیگه بزرگتر شدی و کارهایی که انجام میدی هم، کامل تر و بهتر میشه و البته حرف زدنت که دیگه حرف نداره   عشق مامان این ماهت رو دوباره با درس و تحصیل و دانشگاه شروع کردی ،چون با مامان و بابایی رفتیم دانشگاه تهران برای سمینار مامان و شرکت در انجمن آسیب شناسی و کلی با هم توی دانشگاه قدم زدیم و تو راهرو ها میدوی و ما هم با شما میایم . وقتی با هم وارد سالن کنفرانس شدی خیلی آقا وار هیچی نگفتی و توی یه فرصت مناسب از جلسه اومدی بیرون  برای هواخوری.     بعد از دا...
14 آذر 1393

27 ماهگی هیــــــــــــــراد مـــــــــا

               ماهه شد عشق ما دیگه 27 ماهه شده و واقعاً دلمون برای لحظه لحظه هایی که با هم بودیم و هستیم و خواهیم بود میتپه ناناز کوچولو شاهکارهایی که داری تعداد اونها زیاد شده و نمیدونم از کجا برات بنویسم و شایدم بعضی از اونها از قلم بیوفته اما تا اونجا که میتونم برای یکی یدونه خودم مینویسم. این روز ها خیلی خوشگل حرف میزنی و وقتی از کلمه جدیدی استفاده میکنی و یا طوری تلفظ میکنی که ما متوجه نمیشیم خیلی خوشگل اونو تک تک ادا میکنی تا ما به کلمه پی ببریم و هر موقع که درست گفتیم میخندی و میگی آهــــــــان یعنی درسته یه اتفاق بدی که برات افتاد (اوخر 26 ماهگی)...
14 آبان 1393

26 ماهگی مرد کوچک ما (سفر تابستانی)

    گل پسرم     ماهگیت   مبارک عزیز دلم امسال برای ما اونقدر خوش یمن و با برکت بوده و این همه ش  بخاطر وجود شماست که به زندگی ما رنگ و بوی تازه ای دادی . عشق من این  سومین  مسافرت ما به شمال است و این بار البته شهر ساری . این بار یهو تصمیم گرفتیم بیایم و وسایل رو حاضر کردیم و خیلی زود راه افتادیم و مسیر خیلی شلوغ بود و کلی ترافیک و جاده رو یکطرفه کردن و خوشبختانه به سمت ما و برای همین کمتر توی ترافیک معطل شدیم و چون از جاده فیروزکوه رفتیم سر راه از پل سفید گذشتیم و بعد از آن تابلوی آلاشت رو دیدیم و تصمیم گرفتیم تا آلاشت رو هم ببینی...
14 مهر 1393

25 ماهگی هیراد جونِ مامان و بابا

عشق ما 25 ماهه شد       عشق ما  ماهه شد  روز به روز کارهای جدید یاد میگیری و ما رو ذوق زده میکنی  شروع 25 ماهگی شما همراه بود با مسافرت ما به سمت آلاشت و ساری و بابلسر ( سفر تابستانی ) و کلی با همدیگه خوش گذروندیم و شما باز هم دریا رفتی و کلی ذوق میکردی و بلند بلند اسمش رو صدا میزدی . وقتی میریم خونه مامان طلعت شما یه ورقه از دایی میگیری و میگی نقاشی و بعد هم مداد ها و خودکارها رو میاری و شروع میکنی به نقاشی کشیدن و با هر چیزی که میکشی مامان و صدا میکنی تا نگاه کنه که پسر گل ش چطوری نقاشی کشیده و دائم میگی حوری جون نقاشی و مامان هم کلی برات غش و ضعف میره. ...
14 شهريور 1393