16ماهگي عشق مامان و بابا
16 ماهگيـــــــــــــــــــــــــــت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــارك
امروز 14-8-92 (1سال و 3 ماه تمام) خونه بابا اكبر بوديم با خاله مليكا و عمو رضا و باباجوني و شب بابايي شيريني گرفت و دورهم بوديم و 16 ماهگيت رو جشن گرفتيم واينم شاهكار اخرشب
سوييچ و برداشتي در و بازكني و وقتي باز نشد خواستي با ريموت اونو باز كني
تا ديدي دايي دكوراسيون اتاقش رو عوض كرده از ذوقت پريدي روتختش
اينم يه هنرنمايي ديگه
اخه اين چه طرز نشستنه بچه جون
ببين چطوري نماز ميخوني
روز15-8-92 با بابامهدي رفتيم خريد و داشتيم از يه بزرگراه رد ميشديم كه تابلو رو ديديم
البته خريدمون روهمانجام داديم
امروز 16-8-92 (1سال و 3ماه و 2روز )بازم براي مامان و بابا از اون شاهكارات انجام دادي
بابا روي ميز كابينت نگهت داشته بود و شما دونه دونه ظرفهاي ادويه رو ميذاشتي پايين و بعد از هر كدام دست ميزني و به ما نگاه ميكني تا ببيني ما چيكار ميكنيم و براي همين ما هم برات دست ميزديم و دوباره جا ادويه بعدي رو مي آوردي پايين و اينكار رو تكرار ميكني و وقتي من برات دست نميزدم خم ميشي و از زير در كابينت يه نگاهي ميكني يعني تشويقت كنم كه داري اين كار رو انجام ميدي
عاشق داستان حسني هستي 17-8-92(1سال و 3ماه و 3روز) منو بردي اتاقت و كتابها و سي دي ها رو نشون دادي همه رو اوردم و از من ميگرفتي و ميذاشتي كنار و به كتاب حسني كه رسيد ذوق كردي و ازم گرفتي و رفتي نشستي و شروع كردي به ورق زدن و ديدن عكسهاي كتاب و كلي خوشحال شدي
شب هم برات داستان تصويري و موزيكالش رو ميذارم و ببين چطوري بهش گوش ميدي
خدايي خيلي باحالي و ما خيلي دوستت داريم
روز 18-8-92 (1سال و 3ماه و 4 روز) هرروز براي ميان وعده يه ميوه رو با هم انتخاب ميكنيم و جلوي تلويزيون ميشينيم و حسابي با هم كيف ميكنيم و امروز با ميوه مورد علاقه مامان و هيراد يعني انار ولي اون طرز خوردنت منو كشته كه دوست داري خودت كارهاي خودتو انجام بدي كوچولوي من
جديدا 19-8-92 (1سال و 3ماه و 5روز )به اسب ميگي ابس و سوار يكي از بالشت لوله اي هاي خونه مامان مهين ميشي و خودت و تكون ميدي انگاري كه داري اسب سواري ميكني
نزديك ظهر رفتيم تو تراس تا بابا اكبر بياد و ما رو ببره خونه بابايي و ماماني و شما منتظر بودي
يهو ديديم يه هاپو دم در خونه س كه خيلي كوچولو بود و براي همين براش يه تيكه گوشت برديم
و اونقدربازي كردي و دنبالش رفتي كه ديگه نديديمش
با هم رفتيم توي كوچه پياده روي تا بابااكبروباباجون اومدن
شما هم كه فرمون ميبيني ديگه هيچي............
امشب 20-8-92 (1سال و 3ماه و6 روز) وقتي تلويزيون نگاه ميكنيم و اخبار ورزشي كه شروع ميشه يه چند تا توپ از هر رشته ورزشي رو نشون ميده كه ميريزه رو صفحه و هرجا كه باشي خودتو مي رسوني و ميگي توپ توپ و لپات پر از انرژيه عشقم
بابا از سركاراومد و قرار شد بريم بيرون و هنوز ما حاضر نشده شما دم در منتظر ميموني
رفتيم بيرون و بابا تا رفت نان بگيره جنابعالي سرجاي بابايي نشسته بودي
اينم از برگشت و توي اسانسور
هنوزم عاشق حمام رفتني و اسمش كه مياد ميري دم در حمام و ميگي حم
ديگه عمه رو كامل ميگي و مامان و بابا و كفش و ... البته باید بگم اون کفش120 رو برات گرفتم که خیلی دوستش داری و بیرون که میریم کلی باهاش راحتی
برای روز تاسوعا22-8-92( 1سال و3 ماه و8 روز) باباپرویز نذری میده و امسال هم مثل هر سال خیلی خوب بود و شما هم که یا تو خونه مشغول بازی هستی یا توی پارکینگ
شب كه شد گيردادي كه كفشهاي 3تا6 ماه رو پا كني ولي نشد كه نشد
منم ديدم دوست داري يكي از كفشهايي رو كه بزرگ بود پشوندم كه سريع در اوردي
برای روز عاشورا 23-8-92 (1سال و3ماه و9روز) هم با عمو اکبر رفتیم بیرون و نماز ظهر عاشورا برپا شد و بعد از نماز کلی به افرادی که متفرق میشدند نگاه میکردی و دوست داشتی بین انها حرکت کنی. جلوی مسجد خاله محبوبه و ملیکا رو با باباجون و بابا اکبر و مامانی دیدیم و همه با هم برگشتیم
نهار مهمون بابابزرگ محمدپارسا بودیم و اونجا هم کلی با بچه ها بازی کردی و بارون هم نم نم شروع شد و خیلی هوا عالی شد
این هفته جمعه 24-8-92 (1سال و 3 ماه و 10روز ) عمو اکبر و خانواده به همراه بابا پرویز و مامانی و عمه اینجا بودن و خیلی خوش گذشت البته جای تارا جون یا بقول شما (( تا )) خالی بود چون با اینکه به انها هم گفتم که بیان ولی کار داشتن و نشد که دور هم باشیم . اما شما خیلی با موژان راحتی و حسابی باهاش بازی کردی و هر موقع که کار داری با صدای بلند متوجه اش میکنی و مهیارم که دیگه نگو کلی با هم خوشحالین
باباجون من (بابابزرگم)از اول محرم اومده خونه مامان طلعت و ما هم روزی یکبار رو میریم تا بهش سر بزنیم
هيرادجون اولين نتيجه باباجون و اولين نوه بابا اكبرو مامان طلعت
البته اون از ما سرش شلوغ تر شده و حسابی خودش رو با کار خونه باغ پایین سرگرم کرده و داره سنگفرش زیبایی رو درست میکنه - امروز 27-8-92 (1سال و 3 ماه و 13 روز) بعد از کلاس دانشگاه مامان حوریه با مامان طلعت رفتیم اونجا و کلی بازی کردی و گشت زدی
امروز28-8-92 (1سال و 3 ماه و 14 روز) هوا خیلی بنظرم سرد اومد برای همین قالب وبلاگت رو به آدم برفی تغییر دادم که حسابی پاییز و زمستون رو با هم داشته باشیم و اين زمانيه كه شما خوابي
امروز29-8-92 (1سال و 3 ماه و 15 روز) با هم تصمیم گرفتیم پیاده بیاییم خونه بابا اکبر و سابقه قبلی ورکوردت 1ساعت بود و این بار چون سرعتت بیشتر شده بود برای همین خیلی زودتر از قبل رسیدیم و کلی خوشحال بودی و هرجاکه بلندی میدیدی میرفتی بالا و از اونجا با سرعن میومدی پایین و دوباره و دوباره اونو تکرار میکردی
هیراد جونم اونقدر مرد شدی که وسط راه یه پیرمردکت شلواری و اتو کشیده رو دیدیم و ایستادی و نگاش کردی و بعد دستت رو مثل یه مرد بالا نگهداشتی و اونم که شما رو دید خوشحال شد و بهت دست داد و داشت میرفت که براش دست تکون دادی و اونم با خنده و هزار قربون صدقه برات دست تکون داد.
92-8-30 يكي از روزهاي سرده كه نميشه با هم بريم خيابون براي همين رفتيم تو باغچه كه هم گل بچينيم و هم سبزي و شما هم كه حسابي دورتا دور باغچه رو گشتي و كلي با هم خوش گذرونديم
اينم خياط از نماي بالا كه با مامان مهين و بابا پرويز بودين
شب قرار شد با بابامهدي بريم بيرون و من حسابي لباس تنت كردم تا سرما نخوري شما هم چيزي نگفتي اما وقتي رسيد به كلاه..................
و وقتي كلاه از سر شما برداشته شد در عرض چند ثانيه............
وقتي رسيديم تا غذا آماده بشه با بچه اي كه در حد و اندازه خودت بود شروع كردي به حرف زدن و بعد هم با هم ديگه غذا خوردين و از هم تقليد ميكردين و خوبيش به اين بود كه حسابي غذا خوردي
اينم هيرادجون با بافتني مامان هنرمندش البته با راهنمايي هاي مامان مهين
عزيزم گفتم پشت لباس و ببينم اما نه اينطوري................
افرين پسرگلم
عزيزم امروز تارا جون اومده بود بهت سر بزنه و باهات كلي بازي كرد و بعد از رفتنش يه خواب عميق رفتي
92-9-1 وارد آذر ماه شديم و هوا خيلي سرد شده
بابا مهدي يه بخاري ديگه رو روشن كردتا سرما نخوري
فداي اون اندام ظريف و كوچولوت بشم من
مامان هم از فرصت استفاده ميكنه تا لباساي جوجو رو پهن كنه تا خشك بشن البته با اين سرما كه فكر نكنم
روز3-9-92 روز تحولي عظيم بود ، ميدوني چرا؟چون يه اتفاق جالب براي ما افتاد و اينكه من طبق معمول داشتم شام درست ميكردم و بابا هوس كشك بادمجون و منم بادمجون شكم پر ، براي همين دو دستي پاي گاز بودم كه جنابعالي اومدي كنارم و ايستادي و خيلي جدي چاي رو نشون دادي و گفتي چاي - جاي - الهي قربونت بره مامان كه از الان چايي خور شدي خيلي برام جالب بود و براي همين براي هر 3 عضو خانواده چاي ريختم و دور هم خورديم و بقول بابا خيلي بهمون چسبيد
92-9-4 چند روزيه صبحانه خوب نميخوري و فقط گير دادي به خوردن كره و خيلي واضح كره رو نشون ميدي و ميگي (( كره)) ، فداي اون كره گفتنت بشم من كه بعد از خوردنش چاي رو اشاره ميكني و ميگي چاي ، آخه اينم شد صبحانه - آخه من از دستت چيكار كنم بچه جون
ببين با كره چيكار كردي......... جاي 8 تا دندونت روش مونده..........
92-9-5 صبح بيدار شدي و بعد از شستشو و صبحانه رفتي تو اتاقت و اومدم ديدم داري به موهات برس ميكشي گلم
شب كه شد بابا تو اتاق مطالعه داشت روي طرحي كار ميكرد و جنابعالي هم علاقمند شدي و براي همين يه كاغذ گرفتي و تند تند خط خطي كردي و به محض اينكه نوك مداد از كاغذ رد شد خوشحال شدي و به سوراخ كردن كاغذ بيچاره ادامه دادي . اينم آثارش..........
وقتي ميريم خونه مامان طلعت با همديگه ميريم تو حياط و كلي بازي ميكنيم با هم
آخر هفته هم عمو اكبر و خانواده اومدند به ما سربزنند كه كلي شما با موژان و مهيار بازي كردي
مهيار ميگه ادم كاري نداشته باشه و همش بياد با هيراد بازي كنه
خونه مامان طلا هم كه نميذاري ماماني به كارش برسه و اين وسط مسطا ووول ميخوري و كار رو ازش ميگيري آخه خيلي آقايي و دوست داري به همه كمك كني
عصر كه ميشه هميشه مياي كنار ما ميشيني و ميگي (( چاي)) و ما هم ديگه براي عصرونه 3تا چايي داريم كه كنار تنقلات و ... در خدمت هيراديم
بابا پرويز اين هفته مشهد بود و خيلي دلش براي هيراد تنگ شده بود و همينطور هيراد
وقتي هم اومد براي هيراد سوغاتي آورد-البته به غيراز خوردنيهاكه اونو ما به اسم خودمون برداشتيم
فردا شب براي ديدن بابايي رفتيم كه خوابيده بود و سرما خورده بود براي همين هيراد با ماماني بازي ميكرد و بابا مهدي و من
ديگه موقع برگشت شد كه هيراد خان دستش رو لاي سبد اسباب بازيهاش گذاشت و دوتا از انگشتاش صدمه ديدند و خونش بند نميومد كه با هزار التماس هم هيراد خان كوتاه نيومد و صداش كل ساختمونو گرفته بود ( خدايي خيلي بد بود)
چاره اي نداشتم براي اينكه ساكت بشه و دستش هم خونش بند بياد يه كاسه آب يخ تو زمستوني درست كردم و دادم دستش
عمه جون اين هفته رفته بود نمايشگاه كتاب كودكان و كتابهايي كه براي هيرادم خريده بود اينا بودن و واقعا زيبا بودند
قرار شد در روزآخرسه ماهگي بري آرايشگاه ولي نشد و براي همين رفتيم حم تا لباس جديدت رو بپوشي
حوله جوجه ايت رو قربون
ژ
هيراد جونم يه نفر هست كه هميشه بهت سر ميزنه و باهات بازي ميكنه و هم من و بابا خيلي دوستش داريم و هم شما ببين از چه زماني ميومد بهت سر ميزد (خيلي كوچيك بودي جيگرمامان و بابا)