هيراد جونهيراد جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

يكي يدونه - هيراد دردونه

دومین عید نوروز عشق ما

1393/3/1 19:24
2,215 بازدید
اشتراک گذاری

 

موقع سال تحويل كنار هم بوديم پای سفره هفت سین http://zibasaz.niniweblog.com/و شمع روشن كرديم و كنار هم نشستيم و شما هم لباس نو پوشيده بودي و هر سه نفرمون آماده براي اينكه سال جديد رو با هم شروع كنيم

سال قبل اين موقع نميتونستي بشيني و بايد حتما مواظبت مي بودم تا نيوفتي و به مرور زمان بهتر شدي اما امسال مرد كوچولوي ما هستي و حسابي ورجه وورجه ميكني و ميدوي و بازي ميكني،خيلي خدا رو شكر ميكنيم كه ميتونيم اين روزهاي قشنگ رو ببينيم .

بعد از تحويل شدن سال جديد 1393 رفتيم خونه بابا پرويز و شما ياد گرفتي ميگي عيـــد مُ  و همه رو خوشحال ميكني

این هم از دوست جدید در سال جدید که برای اولین بار همدیگر رو دیدید:

و بعد از شام رفتيم خونه بابا اكبر و دايي و خاله هم بودند و تا ديروقت اونجا بوديم و وقتي بر ميگشتيم خونه شما خوابيدي.

روز اول چون شما تا ظهر ميخوابي دير عيدديدنيهامون رو شروع كرديم و با ديدن عموهاي بابا ديگه نهار شده بود و خونه مامان طلعت بوديم و عصري با خانواده مامان مهين رفتيم خونه دايي ماماني و خاله بابا و ديگه غروب شده بود كه خاله ها و بابااكبر به ما پيوستند و رفتيم خونه عمه هاي مامان و شب رفتيم خونه خاله مليكا و همگي براي شام خونه بابا اكبر بوديم كه خيلي خوشگل بهش ميگي اكبـــــر

 روز هاي بعد هم به عيدگردشي گذشت و البته مهمون داري هم كرديم و از روز سوم به بعد رفتيم شمال پيش ترمه خانم و خيلي خوب بود و كلي خاطره براي ما ساختي

و با همديگه باغ رفتيم و يه روز هم رفتیم دريا  و موزه رفتيم و خلاصه كلي گشتيم

 روز ششم اومديم خونه و كلي كار داشتيم و انجام داديم و شب عيدديدني پيش تاراجون رفتيم يا بقول شما تـــــــــا

 روزها میگذره و شما روز به روز شیرین تر میشی و کلی از هم چیزای جدید یاد میگیریم

دوره این ماه خونه خاله ملیکا میریم و کلی مهمون اونجاست که شما سرگرم بشی

دایی ها و خاله و بچه های آنها همه جمع اند و ما هم رفتیم و خاله محبوبه هم با عمو احمد اومدند و خداحافظی مهمونی سفربه خانه خدا رو توی همون جمع با همه داشتند و فردا صبح ساعت 3 پرواز دارند و کلی با شما بازی کرد و موقع رفتن از خاله دل نمیکندی و برای همین تا لحظه آخر بدرقه کردی

عصری آمدیم خونه که عزیز دلم تو راه خوابش برد و تو همین احوال بود که مهمان ها آمدند و هانا و آوینا جونم بودند که شما بعد از استراحت کلی با هانا بازی کردی و وقتی اسمش رو صدا میکنی از ته دل و با غلظتی میگی که دوست داریم دائم تکرارش کنی و به هر دوتا دختر دایی هامیگی نی نی و آتنا هم البته بنده خدا جزو نی نی ها حساب میکنی و وقتی میخوای صداش کنی یا میگی نی نی و یا آت

 اخر هفته برنامه گذاشتیم و میریم خونه باغ بابا اکبر و حسابی بازی میکنی و بقول همه کلی حال میکنی و هر کاری که دوست داری انجام میدی مخصوصا کشاورزی و گلها رو آب میدی و سبزی ها رو میکنی و ذوق میکنی و با دایی دور تا دور خونه گشت میزنی و دائم صدات میاد که میگی داااااااااااااااااا

 امروز که 1سال و 7 ماه و 26 روزت شده با مامان طلعت و بابایی و دایی رفتیم خونه دایی امیر که هم عید دیدنی باشه و هم ایلیا که آمده رو ببینیم و عصری خونه دایی محسن رفتیم و هانا و آوینا جون و دیدیم و از اونجا رفتیم خونه دایی امیر و تا آخر شب با دایی و ایلیا و بقیه سرگرم بودی و کلی قر کمر میومدی و بالاو پایین میرفتی که قبل از همه خوابیدی

عزیز دلم امروز با بابایی رفتیم و تو شهر گشتیم و کلی این طرف و اونطرف رو نگاه میکنی و به هر ماشینی که رد میشه میگی آن ن ن

نهار خونه دایی امیر موندیم و عرفان و دانیال و ندا هم اومدن و کلی سرگرم بودی و عصر بود که برگشتیم خونه و شب پیش مامان مهین و بابایی بودی و دیر وقت بود که خوابیدی

روز جدیدی شروع شد و ما تصمیم گرفتیم بریم خونه باغ و مامانی و بابایی و دایی هم بودن و از لحظه ای که رسیدیم تا وقتی برگردیم کلی بازی کردی و گلها رو آب دادی و با بابا اکبر نهال کاشتی و البته با دایی بنیامین کلی بازی و وقتی داشتیم بر میگشتیم خونه از خستگی خوابت برد

13 بدر

عشق مامان این سومین سیزده بدری هست که با هم هستیم و نزدیک ظهر رفتیم خونه باغ بابایی و مامانی نهار آماده کرده بود و بابایی هم برنامه کباب رو براه کرد و بابا بِ بی هم چایی ذغالی رو اماده کرد و خلاصه کلی بالا و پایین می پریدی و همه رو به نوبت صدا می زدی که با هات همراهی کنن و هر موقع تشویقت میکنیم خودت هم دست میزنی و خودت رو تشویق میکنی و وقتی همه با هم میگیم هیراد - هیراد شما هم سرت رو تکون میدی و دست های کوچولوت رو مثل شعار دادن تکون میدی

سیزده بدر امسال جای خاله محبوبه و عمو احمد خالیه و اونها مدینه هستند و البته طاقت نیاوردند و تا عصری چند باری زنگ زدند و صحبت کردند و شما هم با باباابَر بازی کردی و کارهایی رو که تا الان انجام نداده بودی رو با اجازه بابایی انجام دادی و وقتی می اومدیم کنارت ببینیم چیکار میکنی جیغ میزدی و فکر میکردی نمیذاریم ادامه بدی،اما عزیزم کار از کار گذشته بود نیشخند

عاشقتم عزیز دلم

عصری آش پشت پای خاله محبوبه رو هم پختیم و همونجا پخش کردیم و شما هم کلی ازآش استقبال کردی و البته بهش میگی سوپ و بعد از اینکه بهت گفتیم این آشه نه سوپ دیگه یاد گرفتی و میگی آش

عزیزم امیدوارم سالهای سال در کنار هم و با هم عید رو جشن بگیریم

امید زندگی ما

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

محبت

محبت

محبت

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)