هيراد جونهيراد جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

يكي يدونه - هيراد دردونه

34 ماهگی هیراد ما

1394/3/14 21:08
1,163 بازدید
اشتراک گذاری

هیراد عزیزم 34 ماهه شده و ما خیلی خوشحالیم چون روز به روز خانواده ما  با نشاط تر میشه مخصوصاً زمانی که میخندی و خنده هات رو میپرستیم.

اونقدر مامان مهین و بابایی دوستت دارن که نگو و وقتی که چند روز همدیگرو نمی بینین با هم تلفنی صحبت میکنید.

بابا پرویز همیشه تو مغازه حرفت رو میزنه و کلی برات ضعف میزنه.

این سری که رفتیم بهش سر بزنیم دیدیم برات توی یخچال مغازه طالبی گذاشته و خنک شده تا با هم دیگه کلی کیف کنین.میخورین و لذتش رو میبرید.

وقتی میبینی بابا به همراه بابا پرویز دارن قفسه ها رو میچینن میری و کمک میکنی و وسایل رو دست به دست به اونها میرسونی.

هر وقت میری مغازه با همسایه های اونجا سلام میکنی و از دور برای اونها دست تکون میدی و مامان و بابا عاشق این کارهای مردونت هستن پسر گلم

وقتی با مامان مهین جون میریم میوه - تره بار کلی ذوق میکنی و به ما کمک میکنی تا انتخاب کنیم و خودت هم گیلاس و آلبالو و چیزهایی که دوست داری میریزی تو کیسه نایلونی و به مغازه دار میگی حساب کن و اونم با خوشرویی از شما میگیره و وزن میکنه و شما هم خوشحال دوباره کیسه ها رو ازش میگیری و نشون من میدی یعنی هم خرید کردی و هم حساب کردی و همه ما کلی ذوق میکنیم آقا کوچولو.

روزهایی که حوصله ت نمیگیره با اسباب بازیهات بازی کنی میگی زنگ بزن بابا ابکر بیاد دنبالم ( ابکر=اکبر) و هرچی میگم درست تلفظ کن باز هم اونی رو که خودت دوست داری میگی و البته وقتی زنگ میزنم خودت گوشی رو میگیری و کامل با بابایی حرف میزنی و بعد از سلام اولین جمله ای که میگی : شما الان کجایی؟ 

وای که چقدر این جمله ت و دوست دارم و بابایی هم کامل به شما توضیح میده و بعد میگی : من حاضر میشم بیا اینجا تا پجــو سوار شیم و بریم خونه مامان طلعت و بابایی هم جز چشم گفتن چی میتونه به یکی یدونه خودش بگه

این ماه کلاً مامان خونه تکونی داره و خودش رو برای ماه رمضان که مهمون داره آماده میکنه و شما هم مثل یه مرد کمک میکنی و با دوچرخه جارو برقی رو هل میدی جلو تا من مجبور نباشم اونو دنبال خودم بکشم و مسئولیت خاموش و روشن کردن جاروبرقی هم به عهده شماست .

وقتی موقع گردگیری میشه شما شیشه پاک کن دستت هست و بقول خودت پِس میزنی و منم با دستمال اون قسمتها رو تمیز میکنم و برای هر کجا جداگانه میپرسی اینجا بزنم -اینجا هم بزنم .

وقتی اتاقت رو مرتب میکنم دونه دونه لباسهات رو میدی تا من تا کنم و بزارم تو کشوی لباسهات و گاهی خودت هم با اون دستهای ناز و کوچولوت تا میکنی و میدی به من و من کلی میبوسمت و میگم ممنون پسرم -ممنون عشقم و شما میگی : منم ممنون 

این روزها میوه مورد علاقه ت رو زیاد میگیریم (هندوانه) و شما اونقدر با ولع میخوری که دوست دارم دائم نگات کنم و یه جوری گاز میزنی و عطش داری که کیف میکنم و این میوه اصلاً برای شما تکراری نمیشه.

این ماه رفتیم خونه عمو اکبر - پیش موژان جون و مهیار جون و کلی با اونا بازی کردی و البته با زن عمو فرزانه و عمو که خیلی بهت خوش گذشت و کلی با عروسک خرسی بازی کردی و با مهیار فوتبال بازی کردی. البته عمو بنده خدا رو هم گیر آوردی و کلی کولی بازی کردی و غش غش میخندیدی.

با هم دیگه رفتیم خرید و شما تو سبد میشینی و خرید میکنی و ما هم کلی وسیله هم برای شما خریدیم و هم خودمون و شما کلی دور زدی و همه جا رو نگاه میکنی.

 

رفتیم باغ سپهسالار که کفش بخریم که شما اونجا یه باب اسفنجی دیدی و باهاش مشغول شدی و دیگه نمی اومدی، مخصوصاً وقتی که چند نفر دیگه هم به شما پیوستند.

وقتی میریم کافی شاپ خودت منیو رو نگاه میکنی و بعد میری سفارش خارج از منیو میدی و هرچی تو ویترین هست رو نگاه میکنی و یکی از کیک های مورد علاقه ت رو انتخاب میکنی و تا آماده شدنش تو محوطه قدم میزنی .

 

یه شب که با مامان مهین رفتیم پیاده روی شما کلی راه رو پیاده رفتی و اصلاً تو بغل نیومدی و رفتیم یه پارک جدید که نرفته بودی و اونجا هم وسایل بازی بود و قلعه بادی که اونقدر قشنگ و محتاط بالا میرفتی و اونقدر خوشگل سُر میخوردی که کلی برات دست زدیم و تشویقت کردیم.

اینم از طرز پیاده روی شما که دستهات رو میذاری پشتت و راه میری

 

 

وقتی اومدیم خونه از خستگی بیهوش شدی و طبق معمول با بابا مهدی رو زمین جلوی تلویزیون خوابیدین و بعد اومدین تو تختخوابتون.

 

با بابا مهدی و دایی رفتیم به سمت ییلاق و آب و هوای خنک و کنار رودخونه نشستیم و نهار خوردیم و کلی شما بازی کردی .وقتی میرفتیم توی تونل ذوق زده میشی و منتظر تونل بعدی هستی. تو راه برگشت رفتیم باغ بابا اکبر و زیر درخت نشستیم و آلبالوها در اومده و شما هم اونجا مشغول بازی شدی و موقع برگشت رفتی تو ماشین بابایی پیش دایی جون و مامانی و بابایی و از پنجره بیرون نگاه میکردی و برای ما دست تکون میدادی و بوس میفرستادی.

 

وسط های راه خوابیدی و همونجوری تو خواب اومدی خونه.

بازم یه پارک جدید رو افتتاح کردی و از سُرسُره زرافه ای هم سُر خوردی و کلی کیف کردی و اونقدر قشنگ سُر میخوری که به محظ اتمام کار می ایستی و کاملاً ورزشکاری رفتار میکنی.

 

زن عمو فرزانه و موژان خانم چند روزی اومدن خونه مامان مهین و از روز دوم و سوم شما به اونها پیوستی و خونه مامانی بودی و یه شب هم با هم رفتیم پارک جنگلی که خیلی خوب بود و شما و موژان شتر رو از فاصله خیلی نزدیک دیدین و تا آخر شب اونجا بودیم و بعد هم رفتیم توماس دیدیم و تو شهر اونقدر دور زدیم تا شما بخوابی و بعد بریم خونه.

این ماه با هم تصمیم گرفتیم که بریم خونه عمه سیمین و بابایی و مامان مهین هم اومدن و نهار اونجا بودیم و تا عصری موندیم و شما هم که نخوابیدی و یکم ورجه و ووورجه و بقیه ش هم تلویزیون دیدی و با عمه بازی کردی و به معصومه خانم هم میگی عمه.

چند روزه تو حال و هوای تولدی و برای همین کلاه و عینک تولدت رو میاری و میزنی و کلی باهاش حال میکنی و جلوی آیینه خودت رو میبینی و به من نشون میدی.

 

صندلی بادی رو که چند وقت بود استفاده نمیکردی رو آوردم و بادش کردم و نشستی روش و کلی ورجه و ووورجه کردی.

تولد بابا مهدی همه دور هم جمع بودیم. خیلی خوش گذشت و شب خوبی بود. لحظه ورود همه رو بردی اتاق خودت و اونجا شروع کردی به بازی کردن و بابایی و عمه و مامانی هم با شما همراه شدن و برای همین اولین پذیرایی تو اتاق شما بود و بعد که مامان میز رو چید شما به همه تعارف کردی که بیاین کیک بخوریم و خودت هم با انگشت زدن از یکطرف کیک شروع کردی.

 

 

بابا مهدی برای بازدید از یه گلخونه که کارش تموم شده بود رفت و ما هم باهاش رفتیم و کلی بین بوته ها گشتیم و خیار و گوجه و بادمجون و ... چیدیم و شما هم که خیارها و گوجه های روی بوته رو دیدی کلی نگاه میکردی و بابا مهدی طرز چیدن اونها رو گفت و شما هم کمک کردی و چیدی.

 

این هفته تصمیم گرفتیم بریم برای خرید وسایل تولد هیراد جون و تم شما رو انتخاب کردیم و کل بازار رو زیر و رو کردیم و گشتیم و یه سری از وسایل رو خریدیم و یه سری هم موند برای بعد. عصری رفتیم خونه دایی محسن و هانا و آوینا بیدار بودن و با هم شروع کردین بازی کردن و هدیه هایی که برای اونها خریده بودی رو دادی و با هم دوست شدین.

 

خاله محبوبه هم اومد اونحا و دیگه سه - چهارتایی حسابی شلوغ میکردین و نفهمیدیم ساعت چطور گذشت و شب هرکدوم با یه سازی رفتین و خوابیدین.

صبح هم وقتی چشمهامون باز شد هانا بالا سرمون بود و سلام کرد و شما هم زودی بلند شدی و رفتین دنبال بازی خودتون و بعد از دست و صورت شستن و آماده شدن صبحانه خوردین و آوینای وووروجک هم که نگو مثل هلوووووی خوردنی این وسطا میچرخید و با اینکه کلاً غریبی میکنه ولی خیلی خوب بازی کرد و به بابا مهدی میگه عمو و به مامان حوریه میگه عمه .

 خانوادگی برای خرید کادوی تولدت رفتیم و یه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برات خریدیم و کلی ذوق کردی و تو هر مغازه ای که میرفتیم میشستی تو ماشین و دنده عوض میکردی و برای خودت رانندگی میکردی و گاهی هم موتورها رو تست میکردی و ما هم همراه شما کلی خوشحال بودیم.

این ماه دکتر و خانمش با دوتا وووروجک هاش اومدن خونه ما. یعنی همکارهای بابا مهدی و در بدو ورود امیرعلی و فاطمه رو بردی تو اتاقت و دیگه صدایی از شما نمی اومد چون اونقدر قشنگ با هم بازی میکردین که نگو.

توی ماه رمضان دانشگاه مامان حوریه هم اساتید و کارکنان رو دعوت کرده بود و با بابامهدی خانوادگی رفتیم و خیلی بهت خوش گذشت و کلی دوست پیدا کردی و چون شب ولادت بود جایزه هم میدادن و شما هم برنده یه جایزه خیلی خوب شدی.

عزیز دلم شب خونه دوست بابا بودیم و شما با بچه ها خیلی خوب ارتباط برقرار میکنی و دوست میشی .کلی با فاطمه رفتی توی حیاط و بازی کردین و بعد هم یه افطار خیلی خوب که خاله و آقای دکتر فراهم کرده بودن . امیر علی هم چون صبح خیلی زود بیدار شده بود و تا دیر وقت بیدار بود زودی خوابش برد و شما دوتایی کلی بازی کردین.

 

این ماه هم خیلی به همه ما خوش گذشت و ماه خوبی رو پشت سر گذاشتیم. ممنون کوچولو که اینقدر زندگی ما رو متحول کردی .

خیلی خیلی دوستت داریم .

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (2)

خاله محبوبه
30 مرداد 94 20:17
هیراد گلم رو قربون تولد بابا مهدی هم مبارک
بابای ملیسا خانم ناناز
13 فروردین 95 14:23
با سلام . عرض تبریک دارم به مناسبت سال نو وهمچنین وبلاگ زیبا و فرشته کوچولوی قشنگتون ، وبلاگ ملیسا ، دختر بابا با عکسهای جدیدش به روز شد . خیلی ممنون می شم اگر با حضور در کلبه مجازی ملیسا خانم ، خاطرات قشنگی رو به واسطه ثبت یه یادگاری و نظر براش رقم بزنید . منتظر حضور سبز شما هستیم . با تقدیم احترام : بابای ملیسا خانم