هيراد جونهيراد جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

يكي يدونه - هيراد دردونه

عشق ما 33 ماهه شده

1394/2/14 20:09
1,059 بازدید
اشتراک گذاری

نفس مامان 33 ماهه شده و مامان و بابا کلی عشق میکنن وقتی که با اونا خیلی شیک و خوشگل حرف میزنی و البته جدیداً برای اینکه خودت و لوس کنی به هر نوع ح ای میگی خ و میدونی که داری اشتباه میگی و میخوای جلب توجه کنی

صبح که از خواب بیدار میشی میگی حوری جون سلام 

وقتی جواب سلام ت رو میدم میگیم خوب خوابیدی : میگی بله یا عالی و من کلی کیف میکنم و میبوسمت و ماساژت میدم و شما هم خودت و کش و قوس میدی و خودتو برام لوس میکنی

اکثر اوقات صبح که بیدار میشی یه دوش میگیری و بعد با مامان صبحانه میخوری . قربونش بشم همه چی هم دوست داری و اکثر اوقات میگی : با خالی یعنی بدون نون (کره و مربا - خامه و عسل و ...) همه چی رو دوست داری خالی بخوری و البته همراه یه لیوان چایی که عاشق چای شیرین صبحانه هستی.

بعد از خوردن غذا و یا صبحانه میگی : الهی شکرت و منو بغل میکنی و میبوسی و گاهی منو تو بغلت محکم فشار میدی و میگی مامانی دوستت دارم و منم کلاً از هوش میرم 

عاشق وقتی هستم که یه کاری میخوای برات انجام بدم و من مقاومت میکنم اونوقت میگی : عزیزم - جیگرم - دوستت دارم و اونوقدر تکرار میکنی که مامان کلاً خجالت زده میشه و اون کار رو برات انجام میده . فدای پسر با هوشم بشم من.

یه روز جمعه تصمیم گرفتیم بریم خونه دوست بابایی و در کنارش بابا پرویز هم به زمین هاش یه سری بزنه و مامانی و عمه هم ما رو همراهی کردن.

شما هم موقع عکس انداختن فقط فرار میکنی و میخوای با سرعت دور حیاط بچرخی و بازی کنی.

 

 

 

 

 یه توپ پیدا کردی و شروع کردی به شوت کردن 

 

 

از اونجایی که مامان مهین هم مثل مامان طلعت عاشق گل هستن و شما هم و همچنین با همدیگه رفتیم گلفروشی و تو راه دائم نشون میدادی و توضیح میدادی که مامان طلعت هم از اینجا گل و درخت خریده و با دستت تند تند نشون میدادی و با آب و تاب تعریف میکردی و مامان مهین هم چون دید شما هم گل دوست داری یه گلدون شمعدانی خرید و شما هم ذوق زده بغلش کردی .

 

 

یکی از بازیهات که هنوزم دوستش داری و اون و انجام میدی چسبوندن عکسها روی دست و پاهات هست عزیزم

 

 

 

و گاهی برای خودت سیبیل میذاری و میخندی میگی :هیراد سیبیل داره

 

 

پسرم خیلی فعالیت میکنی و تو کارهای خونه کمک میکنی .

خودت وسایلت رو جمع میکنی و بعد میری سر بازی بعدی.

و البته وقتی سفره غذا جمع میشه شما زحمت میکشی و یه صندلی میذاری زیر پاهای کوچولوت و شروع میکنی به ظرف شستن.

 

یکی از کارهای خطرناکی که از خودت اختراع کردی 

 

 

وقتی دایی بنیامین میاد پیشت خودت و لوس میکنی و میچسبی بهش و کلی مدل جدید با هم در میارین و همونجوری هم برنامه خودتون رو نگاه میکنین

 

 

 

عزیز دلم هنوزم که هنوزه دوست داری موقع خواب عصر و یا شب شیر بخوری اونم تو شیشه . البته گاهی هم تو لیوان و بستگی به حال اون روزت داره.

عصرها خیلی خوب میخوابی ، هروقت خونه خودمون باشی ولی اگه خونه مامانی ها بریم خواب بی خواب

 

 

یه روز عصر با مامان طلعت رفتیم خونه باغ پیش بابا اکبر تا عصرونه با هم باشیم و شما وسط راه بع بعی دیدی و مامان هم ماشین رو نگهداشت و با هم رفتیم و تو گندم زارها دور زدی و به مامان طلعت هم تعارف میکردی که بیا ولی مامانی بخاطر پاهاش نمیتونه ما رو همراهی کنه ولی از دور کلی باهم دست تکون دادین و بوس رد و بدل کردین.

 

 

تو این ماه چند باری مراسم دعا رفتیم خونه زن عمو نجما و خاله مریم که اونجا با بچه ها کلی بازی کردی و خوش گذروندی

 

عزیز دلم ان شاء الله که همیشه به شادی و خوشی اوقاتت سپری بشه 

عاشقتیم یه عالمـــــــــــــــه

 

 

پسندها (3)

نظرات (3)

خاله محبوبه
5 تیر 94 20:40
ای جونم دلم برات یه ذره شده خاله جونر
خاله ملیکا
7 تیر 94 9:13
عزیز دلمی خاله جون دوستت دارم جوجوی من
مامان فهیمه
8 تیر 94 1:15
هوررردا هیراد جونم دلم تنگ شده بود مامانی نمیای وقتی هم میای با کلی عکسای خوشکل میای