هيراد جونهيراد جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

يكي يدونه - هيراد دردونه

26 ماهگی مرد کوچک ما (سفر تابستانی)

1393/7/14 17:52
1,776 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

گل پسرم

 

 

ماهگیت

 

مبارک

عزیز دلم امسال برای ما اونقدر خوش یمن و با برکت بوده و این همه ش  بخاطر وجود شماست که به زندگی ما رنگ و بوی تازه ای دادی .

عشق من این سومین مسافرت ما به شمال است و این بار البته شهر ساری .

این بار یهو تصمیم گرفتیم بیایم و وسایل رو حاضر کردیم و خیلی زود راه افتادیم و مسیر خیلی شلوغ بود و کلی ترافیک و جاده رو یکطرفه کردن و خوشبختانه به سمت ما و برای همین کمتر توی ترافیک معطل شدیم و چون از جاده فیروزکوه رفتیم سر راه از پل سفید گذشتیم و بعد از آن تابلوی آلاشت رو دیدیم و تصمیم گرفتیم تا آلاشت رو هم ببینیم .

جاده اش پرپیچ و خم و نا محدود بود و یاد جاده کندلوس افتادیم که هر چه میرفتیم نمی رسیدیم ولی طبیعت بکر  آن ما رو جلو می برد و نفس مامان هم دائم یاد گرفته نفس عمیق میکشه تا از این اکسیژن استفاده کنه .دیگه از ظهر گذشته بود که یه جای عالی تو دل طبیعت پیدا کردیم و همونجا نهار رو خوردیم و بابا مهدی زحمت کشید و برای همین خیلی به ما چسبید .

بعد از نهار به سمت آلاشت رفتیم و بالاخره به بالاترین نقطه از کوه رسیدیم که فوق العاده زیبا بود و موزه داشت و یه امامزاده که رفتیم

 

و کلی از مسافران اونجا اتراق کرده بودن و تو کوچه و پس کوچه هاش رفتیم و گشتیم و بعد از گشتن  به راهمون ادامه دادیم و به سمت مقصد یعنی ساری حرکت کردیم .

 

با توجه به راه عصری رسیدیم

و هتل جا گرفتیم و بعد رفتیم کنار آب و شما هم که بیلچه ات رو با خودت آورده بودی شروع کردی به کندن گودالهای کوچیک و هرجا کی رفتی با خودت میبردی و خیلی ساحل شلوغ بود و شما هم مشغول بازی و تا دیر وقت لب ساحل بودیم و بعد هم بابا ما رو به یه رستوران خوب مهمون کرد و اونجا هم برای خودت دوست پیدا کردی و طی همین ورجه ووورجه ها یه جا بقول خودت دوم شدی و صدات کل سالن رو پر کرده بود و مسئول اونجا میگفت من چشمش زدم از بس که اومد آقا بود و اصلا شیطنت نداشت و خیلی شیک و سنگین کنار ما نشسته بود و بعد از کمی آروم شدن شام خوردیم و حرکت کردیم به سمت هتل.

صبح زود بیدار شدم و کارها رو کردم که وقتی شازده های من از خواب بیدار میشن بریم برای خوش گذرونی .

تقریبا 2 ساعت بعد بیدار شدین چون من اصلا دلم نمیاد شما رو از خواب بیدار کنم . بعد از صبحانه مفصلی که خوردیم به سمت مرکز شهر حرکت کردیم و از اونجا تصمیم گرفتیم بریم ساحل بابلسر و برای همین از مسیرهای زیبا و پر از شالی و یا باغ های میوه رد شدیم و شما هم که ماشینها رو میدیدی یا رنگها رو میگی و یا نوعش رو :اتوبوس - مینی بوس - لودر - کامیون و ... 

ساحل بابلسر هم خیلی تمیز و خوب بود و شما با بیلچه ات مشغول شدی

 

عاشقتم که اینجوری با خودت بازی میکنی عسلم

 کلی آب بازی کردی و با اینکه قرار نبود وارد آب بشین ولی هردوتا رفتید توی دریا و حسابی آب بازی کردین

و خیس اومدین بیرون و شما رو که کلاً بردیم حمام و کلی بخاطر آب سرد جیغ جیغ میکردی و میخندیدی و بالاخره لباس تنت کردیم و بعد رفتیم قایق مسافربری سوار شدیم که 1 ساعت روی آب حرکت میکنه و خیلی خوب بود و خاطرات استانبول ترکیه رو برامون زنده کرد.

 و البته کاپیتان خواست تا با سکان عکس بندازیم و البته سکان رو در اختیار گذاشت که خیلی باحال بود و حرکت روی آب رو کنترل کردن یه تجربه جدید بود برای همه ما

والبته لم دادن هیراد جون زیر کولر گازی اتاق کاپیتان یه حال دیگه س

روی عرشه راه رفتن و نسیمی که به صورتت میخورد و به ما اینو گوش زد میکرد که عظمت خدا رو هزاران بار شکر کنیم

دیدن نعمت های خدا خیلی زیباست ( خدایا شُکرت )

بعد از کلی دریا نوردی اومدیم سوار ماشین شدیم و  راه افتادیم و از مسیری سالار دره برگشتیم که طبیعت بکر داره و کلی از منظره ش استفاده کردیم . و البته شما استراحتچشمک

نزدیک غروب بود که رسیدیم خونه و شروع کردیم به بازکردن وسایل و جابجایی و شما هم که طبق معمول همیشه دویدی توی حمام و یه دوش خوب و بعد هم سراغ اسباب بازیهای خوشگلت رفتی و مشغول شدی و اخر شب با کلی از خاطرات رفتیم توی رختخواب.

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

نفسم این ایام ( تابستان ) با هم یه بار دیگه اومدیم شمال و این چهارمین سفر ما به شمال هست که توی 6 ماه اول سال اتفاق افتاده و البته برای 6 ماهه دوم هم پیشنهاد شده حالا تا اون موقع خدا بزرگه چشمک

عشقم این بار سفرما حسابی پر از خاطره شده و بعد از گرفتن ماشین جدید این اولین مسافرت برون شهری ما هست که میریم و کلی خوشحالی و برای خودت بازی میکنی و کلی بهت خوش میگذره .

 

موقع حرکت با خاله ملیکا و عمو سعید حرکت کردیم و با خاله محبوبه و عمو احمد جاده هراز قرار گذاشتیم و خیلی جاده خوب بود و به امامزاده هاشم که رسیدیم کمی استراحت کردیم و چایی و آش رو نوش جون کردیم و از اونجا بود که شما تصمیم گرفتی رفیق نیمه راه بشی و رفتی پیش خاله محبوبه و عمو احمد و از تو ماشین انها برای ما دست تکون میدادی .

نیمه های راه که ایستادیم شما طبق آموزشهای خاله و عمو یاد گرفتی که وقتی از توی تونل رد میشی با دستت صدای آآآآآآآآآآآآآآآآآ در بیاری  و کلی ذوق میکردی .

چون جاده شلوغ بود تقریبا دیر وقت رسیدیم و مامان طلعت شام رو حاضر کرده بود و همه دور هم شام خوردیم و کلی اونجا خوش گذروندی و وسط همه ما میدوی و قاه قاه میخندی و ما هم از خنده شما میخندیدیم و اونقدر ورجه و ووووورجه کردی که زود تر از همه رفتی توی رختخوابت و خوابیدی و البته صبح هم موقع اذان صبح بیدار بودی و ما رو هم بیدار کردی.

بابایی صبحانه تهیه دیده بود که دور هم خوردیم و حوالی ظهر رفتیم کنار آب

مامان طلعت بهت یاد میده چطوری رو شنها شکل بکشی

کلی با بابا اکبر بازی کردی و ذوق میکردی

عشقم دوست داره سوار موتور های ساحلی بشه و بابا مهدی هم کمکش میکنه

خاله هوس اسب سواری کرد و شما هم بعد از کمی نوازش اسب و شناسایی رفتی و سوار شدی

و شما کلی آب تنی کردی و ما هم که بازی راه انداختیم و تو دریا گروه بندی کردیم و شروع کردیم به بازی و سری به سری عمو و دایی همه رو اوردن تو آب و حسابی خیس شدیم و شما هم با مامان طلعت و بابایی کنار آب ما رو نگاه میکردی.

عشقم با خودت توپ برده بودی بازی کنی و اونجا هم چند تا توپ دیگه برای بازی پیدا کردی

قدم زدن رو شنهای کنار ساحل رو خیلی دوست داری.(بقول خودت دوست)

 

بعد از کلی بازی رفتیم نهار خوردیم و شما بازم به بازی ادامه دادی و نمیومدی،بعد نهار خاله ملیکا و عمو برگشتند که برن شیراز برای دفاع پروژه عمو رضا و ما موندیم و عصری هم کنار آب بودیم و بعد رفتیم خونه جدید.

بعد از مستقر شدن رفتیم که شهر رو بگردیم و با پیشنهاد بابا مهدی رفتیم بابلسر که بازار ببینیم و کلی خوش گذروندیم و صنایع دستی خریدیم و شما هم که تو مسیر خوابیده بودی به نوبت پیش بابا مهدی و عمو احمد بودی و بابا اکبر هم کمک خرید ما بود .شب همه دور هم شام خوردیم و خوابیدیم و فردا صبح هم خاله محبوبه و عمو احمد از ما جدا شدن و رفتند.

 

برنامه گشت و گذار و دیدن از بِرَندهای معروف و مارک ما هم شروع شد و از صبح رفتیم و کلی خرید کردیم

 

 رفتیم برای نهار و عصری هم قرار شد تا با هم بریم کنار دریا تا هیراد جونم

 با جوجویی که براش گرفتیم شنا کنه. تو مسیر بازار محلی شنبه بازار هم بود و تا دریا راهی نبود .کنار آب زیر انداز انداختیم و شما هم که از خوشحالی یه جا بند نمی شدی.تا بالاخره سوار جوجو شدی و رفتی تو آب و اونقدر از خنده ریسه می رفتی که ما رو هم به خنده می انداختی و کلی ازت فیلم گرفتم تا ببینی.

چندتا جوجه اردک اونجا بودن که اونقدر دنبال اونها کردی که نمیدونستن از کدوم طرف برنقه قهه

دیگه هوا داشت غروب میکرد که اومدیم خونه و برای شام حاضر شدیم و البته مشغول شاهکارهامون هم شدیمچشمکعصری شما و دایی و بابا مهدی با هم رفتین تو فریدونکنار رو گشتین و با یه بغل پر از خوراکی اومدین و بازی والیبال ایران هم بود و کلی هیجان زده بودیم.

فردا صبح ما هم قصد عزیمت کردیم و با هم از خونه اومدیم بیرون ولی اول رفتیم فروشگاههای لباسهای مارک و دیگه ساعت یادمون رفت و ظهر شده بود که با کلی خرید اومدیم بیرون و نهار خوردیم

 

و از همون جا خداحافظی کردیم که بریم و راه افتادیم

به بابل که رسیدیم دایی زنگ زد که کلید خونه پیش ماست و برای همین دوباره برگشتیم و نیمه راه ما رفتیم و نیمه راه بابا اکبر و همدیگرو بابلسر دیدیم و بخاطر همین نظرمون عوض شد و رفتیم لب ساحل نشستیم تا بعد بریم قایق های مسافربری سوار بشیم که چون یک کم هوا باد داشت گفتند نمیشه و ما هم رفتیم بازار بابلسر رو گشتیم

و نزدیکای غروب راه افتادیم به سمت خونه و وسط راه دوباره رفتیم سراغ فروشگاهها و بابا اکبر هم دیگه آدابته شده بود و حسابی بهمون حال میداد و تو خرید کلی همراهیمون میکرد.

شب رسیدیم خونه و شام خوردیم و به منوال این شبها بازی والیبال دیدیم و شما هم که اینقدر ورجه و وورجه کرده بودی که خوابیدی و ما هم وسایل جمع کردیم برای فردا.

صبح ساعت 6 بود که حرکت کردیم و شما خواب بودی و به ساری رسیدیم که بیدار شدی و بقیه مسیر رو همراهی کردی

 

چند جا ایستادیم و از منظره ها و طبیعت و هوای خوبش استفاده کردیم

پ

به تونل ها که می رسیدیم کلی ذوق میکردی و کاری رو که خاله محبوبه یاد داده انجام میدی (آآآآآ)

ژست پسرم رو قربووووووووووووووووووون

و صبحانه روتو یکی از رستورانهای فیروزکوه خوردیم و راه افتادیم و نزدیکای 11 رسیدیم خونه و همه وسایل رو جابجا کردم و شما هم که خوابت نمیومد و بعد از چند روز وارد اتاقت شده بودی و کلی با اسباب بازیهات بازی کردی .

نهار خونه مامان مهین رفتیم و تا غروب اونجا بودیم و عصری بخاطر خواب شما اومدیم خونه و شما هم که حسابی خسته شده بودی و دوش هم گرفته بودی فقط خوابت مونده بود که اونم سر ساعت انجام شد.

هیراد جونم اینم از چهارمین سفر ما به شمال کشورمون که هر کدوم یه خاطره ای خوب برای ما باقی گذاشت.

 ان شاء الله سفرهای بعدی عزیز دلم.

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان فهیمه
15 آبان 93 15:26
وااااای آفرین به تو گل پسر خوب و دوست داشتنی که انقدر خوش سفری و مامان و بابا رو اذیت نمیکنی همیشه به سفر و شادی باشی ایشالا
مامان جونی
18 آبان 93 13:56
26 ماهگیت مبارک همیشه به گردش و تفریح عکسا عالی بود
بابا و مامان آروین کوچولو
4 دی 93 10:15
عمرتون صد شب یلدا دلتون قدر یه دنیا توی این شبهای سرما یادتون همیشه با ما
هانیه
10 بهمن 93 21:08
سلام ممنون ازحضورتون....