هيراد جونهيراد جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

يكي يدونه - هيراد دردونه

26 ماهگی مرد کوچک ما (سفر تابستانی)

    گل پسرم     ماهگیت   مبارک عزیز دلم امسال برای ما اونقدر خوش یمن و با برکت بوده و این همه ش  بخاطر وجود شماست که به زندگی ما رنگ و بوی تازه ای دادی . عشق من این  سومین  مسافرت ما به شمال است و این بار البته شهر ساری . این بار یهو تصمیم گرفتیم بیایم و وسایل رو حاضر کردیم و خیلی زود راه افتادیم و مسیر خیلی شلوغ بود و کلی ترافیک و جاده رو یکطرفه کردن و خوشبختانه به سمت ما و برای همین کمتر توی ترافیک معطل شدیم و چون از جاده فیروزکوه رفتیم سر راه از پل سفید گذشتیم و بعد از آن تابلوی آلاشت رو دیدیم و تصمیم گرفتیم تا آلاشت رو هم ببینی...
14 مهر 1393

25 ماهگی هیراد جونِ مامان و بابا

عشق ما 25 ماهه شد       عشق ما  ماهه شد  روز به روز کارهای جدید یاد میگیری و ما رو ذوق زده میکنی  شروع 25 ماهگی شما همراه بود با مسافرت ما به سمت آلاشت و ساری و بابلسر ( سفر تابستانی ) و کلی با همدیگه خوش گذروندیم و شما باز هم دریا رفتی و کلی ذوق میکردی و بلند بلند اسمش رو صدا میزدی . وقتی میریم خونه مامان طلعت شما یه ورقه از دایی میگیری و میگی نقاشی و بعد هم مداد ها و خودکارها رو میاری و شروع میکنی به نقاشی کشیدن و با هر چیزی که میکشی مامان و صدا میکنی تا نگاه کنه که پسر گل ش چطوری نقاشی کشیده و دائم میگی حوری جون نقاشی و مامان هم کلی برات غش و ضعف میره. ...
14 شهريور 1393

تولدت مبارک عزیز دلم

  امروز یکی از بهترین روزهای عمرمنه چون پسرم 2 ساله شده و من با تمام وجود عاشقشم پسرم امسال تولدت عالی بود و همونطور که دلم میخواست شد عشقم امسال تصمیم گرفتیم از بین تم ها تم بره ناقلا رو برای تولدت انتخاب کنیم  عزیزم امسال مامان و بابا مثل همیشه برات کلی آرزوهای خوب خوب دارن و تمام تلاش خودمون و کردیم که بهت خوش بگذره مبارک باشه آقای خوشتیپ من نگاهای خوشگلت و قربون این بار برای شام تصمیم گرفتم که ته چین مخصوص بپزیم و برای همین مامان مهین و زن عمو فرزانه زحمت کشیدند که مثل همیشه عالی بود.   ...
14 مرداد 1393

24 ماهگی میوه دلم

  جونم     ماهگیت مبارک عزیزدل ما 24 ماهه شد مبارکت باشه جیگرطلام این ماه هم خیلی عالی بود و در ابتدای این ماه خاله محبوبه و عمو احمد اومدن خونه ما و شما یواش یواش شروع کردی به بازی تا اینکه موقع رفتن نمیذاشتی برن و برای اینکه اونا رو معطل کنی از این مبل به اون مبل میبردی و هر دفعه میگفتی یه جا بشینن و بالاخره رضایت دادی بریم و از تراس بیرون رو نگاه کنیم و وقتی از بالا دیدی خاله داره میره میخواستی خودت رو بندازی تو بغلش. نفس جونم وقتی با هم هستیم میریم پیاده روی و شما عاشق گردش بیرونی و برنامه هر عصر اینه که با هم پیاده روی کنیم و هرشبی هم که بیرون میریم مامان لباس خوشگل ...
14 مرداد 1393

لغت نامه هیراد جون

لغت نامه پسمل من عزیز دل مامان دیگه داره حرف میزنه و همه به راحتی میدونن چی میگی مخصوصاً نزدیکان ما . کلماتی که میگی خیلی زیاد شده و اکثراً کلمات رو صحیح میگی مگر اینکه خیلی سخت باشه هیـــــــــــــراد = دیگه اسم قشنگت رو کامل میگی ،فقط وقتی هول میشی برای انجام کاری میگی هــــــی   ته دیگ = عزیزم اونقدر بهش علاقه داری که قبل از کلمه غذا یا حتی غذا خوردن به فکر ته دیگی بنزین = هرموقع میریم پمپ بنزین و یا از کنار آن رد میشویم دائم تکرار میکنی پاندا = وقتی برنامه کودک پاندا کونگ فو کار رو نگاه میکنی دائم میگی پانــــــــــــــــــــــدا سلطان = وقتی در برنامه کودک شیر میبینی میگی سلطان سبز = وقتی چمن ی...
28 تير 1393

23 ماهگی یکی یدونه ما

        عشق ما   ماهه شد عزیز دلم ماهها میان و میرن و شما روز به روز قد میکشی و کارهای جدید انجام میدی 23 ماهگیت همراه شد با مسافرت ما به سمت شمال کشور  ( سفر بهاری ) با اینکه هوا خیلی خوب بود اما به محض اینکه حرکت کردیم فقط سنگ از آسمون نبارید و هرچیزی رو که توی این 23 ماه ندیده بودی رو یکجا دیدی  باد - طوفان - بارون - تگرگ - سیل و ... ولی همه چی عالی و خوب بود و با کلی خاطرات قشنگ که برامون میمونه توی 23 ماهگی راحت حرف میزنی و ما کامل میفهمیم چی میگی و منظورت رو هر جور شده می رسونی وقتی پیش دایی هستی و فیلم میبینی میری و روی شکم دایی...
14 تير 1393

سفر بهاری

هیراد 23 ماهه بود که با مامان و بابا رفت به سمت شمال 93-3-14 همزمان با حرکت ما باد و طوفان شدیدی شروع شد که تو کل مسیر ماشین رو تکون میداد و اونقدر هوا گرفته بود که انگار داشت قیامت میشد و وقتی به جاده شهمیرزاد رسیدیم بارون شروع شد و هر چی جلوتر میرفتیم بارون دونه هاش درشت تر میشد   و شما با تعجب نگاه میکردی و اونقدر بارون اومد تا وقتی که رسیدیم به نزدیکای ساری سیل جاده رو برده بود و بیشتر مسافران بر میگشتندو ماشین تا نیمه تو آب بود . با این اوصاف بعد از 3 ساعت ترافیک بالاخره رسیدیم به ساری و بعد از آن به سمت گرگان و بعد هم علی آبادکتول و تا برسیم به محل اسکان ساعت از 12 گذشته بود و شما هم خوابه خواب(ماما...
18 خرداد 1393

22ماهگی نفس مامان و بابا

    ماهگیت مبارک عزیزم  ماه گذشت نفس ما یک ماه بزرگتر شده و البته هنرمند تر و داناتر و دیگه میتونیم با هم حرف بزنیم و منظورمون رو به هم برسونیم این ماه با نظافت شروع شد و خانوادگی رفتیم آرایشگاه تا بلکه شما رضایت بدی و موهات رو کوتاه کنی و طبق معمول با آرامش رفتیم ولی اونجا آرامش بی آرامش و حسابی برای ما برنامه داشتی و دیگه نشستی و برای همین روی صندلی و بطور ایستاده موهات کوتاه شد و آرایشگر بیچاره دور میزد و از هر فرصتی برای کوتاهی موهات استفاده کرد و اونقدر بهت جوجو و ماهی و ... نشون دادن تا بتونن موهات رو کوتاه کنن   خاله محبوبه از مکه برات لباس پاکستانی خریده و وقتی میپوشی همش پایین ...
14 خرداد 1393